سال پنجاه و دو تازه دانش جو شده بودم. تقسیممان که کردند. افتادم خوابگاه شمس تبریزى. آب و هواى تبریز بهم نساخت. بدجورى مریض شدم. افتاده بودم گوشه خوابگاه. یکى از بچه ها برایم سوپ درست مى کرد و از من مراقب مى کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمى شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم گفتند «مهدى باکرى».
دوست شهید باکری
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
سلام
قالب جدید مبارک
خیلی قشنگتر و شاذ تر از قبل شد
آفرین
سلام به تو ای رهرو باکری
تو چون یوسف درون چاه از ملامتها مشو غمگین
همه خوبان عالم را زلیخا کردنش با من . . .
سلام بابا من نمی دونستم که شهید بهرامیانم وبلاگ داره ولی خیلی عالیه دستت درد نکنه اقا سعید به ما هم سربزن. یا حق
شهدا ستاره های آّسمانند
با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد...